به گزارش خبرگزاری مهر، دویست و نود و پنجمین جلسه درس اخلاق آیتالله قرهی در محل مهدیه القائم المنتظر(عج) برگزار شد.
آیت الله قرهی در این جلسه اخلاق اخیر خود بیاناتی فرموده که در پی می ید.
مرگبارترین سقوط!
انبیاء عظام، حضرات معصومین(ع) و اولیاء خدا، مردم را به کمال معرفت دعوت کردند که در باب معرفت، اوج بگیرند. ذوالجلال و الاکرام، همه انبیاء را برای کمال ما فرستاد. اما سؤال این است: این کمال معرفت و کمال دین، در چیست که اگر کسی به این کمال رسید، آن راه بندگی - که بیان کردیم: ما در دنیا آمدیم تا بنده و عبد خدا شویم - را طی خواهد کرد؟
راه رسیدن به این کمال معرفت و دین که انسان را به بندگی حضرت حق نزدیک میکند، اخلاق است. زینالعابدین(ع)، امامالعارفین (آن آقایی که امروز متعلق به وجود نازنین آن حضرت است، آن حضرتی که چه مصائبی را دیدند که اگر زینب کبری(س)، أم المصائب هستند؛ حضرتش، أبو المصائب هستند!) در روایت شریفی تبیین میفرمایند: «إِنَ الْمَعْرِفَةَ وَ كَمَالَ دِينِ الْمُسْلِمِ تَرْكُهُ الْكَلَامَ فِيمَا لَا يَعْنِيهِ وَ قِلةُ مِرَائِهِ وَ حِلْمُهُ وَ صَبْرُهُ وَ حُسْنُ خُلُقِه»[1]. با توجه به این فرمایش حضرت، میتوان گفت: اس و اساس برای مراقبه، همین حسن خلق است. وقتی با «إن» تحقیقیه بیان میفرمایند که معرفت و کمال دین در این چند چیز است، به حقیقت انسان نیاز دارد که مراقبه داشته باشد تا به این کمال برسد. یعنی تا مراقبه نباشد، انسان به این کمال نخواهد رسید.
انسان بالجد باید باور کند - که این، باور، مهم است و بنده بر روی این باور که همان معرفت است، تأکید دارم - که من انسان هستم و انسان، برتر از همه خلقت است، «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويم»[2]! انسان باید باور کند من أحسن هستم و طوری أحسن هستم که پروردگار عالم خودش به خودش بیان فرمود: «فَتَبارَكَ اللهُ أَحْسَنُ الْخالِقين»[3]! انسان باید باور کند که من چنان برتر هستم که ذوالجلال و الاکرام، من را خلیفه قرار داد و فرمود: «إِنى جاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَلِيفَةً»[4] که اولیاء خدا نیز بیان فرمودند: منظور از این «أرض»، فقط زمین نیست، بلکه منظور از آن، آنچه در مقابل عرش است، میباشد!
لذا اگر انسان، باور کند که اینگونه هست، باید بنده شود و در باب معرفت جلو برود. آنوقت است که دیگر مراقب میشود که نکند کاری کنیم که نعوذبالله از این مقام خلافتاللهی بیافتم و نزول پیدا کنیم.
قبلاً هم بیان کردم که اولیاء خدا میفرمایند: یکی از مرگبارترین آیات الهی، این است که انسان از آن مقام أحسن «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في أَحْسَنِ تَقْويم»، به مقام أسفل «ثُم رَدَدْناهُ أَسْفَلَ سافِلين»[5]، سقوط پیدا کند! یعنی انسان از آن مقام «أحسن»، آنقدر پایین بیاید که «حَسن» بشود و بعد هم آنقدر پایین بیاید که به مقام «سُفلی» برسد و باز هم آنقدر پایین بیاید که دیگر «أسفل» بشود! طوری که دیگر پروردگار عالم بیان بفرماید: «كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَل»[6].
خیلی درد است، انسان باید بمیرد که از آن مقام أحسن، اینقدر بیچاره، بدبخت، پست و رذل شود که «كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَل» شود. دیگر این انسان، حق دارد که اگر زمین، دهان باز کند، در آن، فرو برود! دیگر این انسان، حق دارد که همیشه سرش را پایین بیاندازد و از خجالت بمیرد!
آن که یک موقعی بنا بود تنها نماینده تمام خلق (حتی ملائکه الهی)، برای سخن گفتن با پروردگار عالم باشد که وقتی در نماز میگوید: «الله اکبر»، کوهها، دریاها و همه موجودات، از جمله ملائکه الهی، پشت سر او اقتدا میکنند، همه سکوت میکنند و فقط اوست که میگوید: «إیاک نعبد و إیاک نستعین»، خدا! من نماینده خلق هستم که دارم عرضه میدارم که ما عبد تو هستیم و تو را عبادت میکنیم؛ آنوقت کارش به جایی برسد که «كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَل» بشود! دیگر درد و گرفتاری، بالاتر از این چیست؟!!
اگر انسان، یک موقعی به تعبیری - خدا کند اینطور بشود - سرش به سنگ بخورد؛ آن موقع تازه میفهمد که چقدر رذل و پست بوده و چقدر به خودش (نه به خدا) و به مقام انسانیت خودش خیانت کرده است! دیگر جا دارد یک عمر، خجالت بکشد، ناله و فغان کند، اولاً سکوت نکند و دائم گریه کند که از بکائین عالم محسوب شود و از این گریه، بمیرد که با مقام انسانیت خودش چه کرد! صورت ظاهر، انسان است، دو پا دارد، دو گوش دارد، دو دست دارد، فیزیک او، فیزیک انسان است، اما ای وای که انسان نمیداند این درد را چه کار کند!
معرفت و کمال دین مسلمان از لسان مبارک سیدالساجدین(ع)
لذا فرمودند: معرفت و کمال دین مسلمان به این است که اولاً به دنبال رها کردن سخنان بیهوده است که به حال او و دیگران اصلاً سودی ندارد، « تَرْكُهُ الْكَلَامَ فِيمَا لَا يَعْنِيهِ».
ثانیاً به دنبال این است که از ریا فرار کند و کارهایش را برای خدا انجام دهد، «وَ قِلةُ مِرَائِهِ». انسان باید بفهمد که بناست عبدالله باشد و بناست خدا، او را بپسندد، صدا بزند و بگوید: «لبیک یا عبدی». همانطور که در دعا بیان شده: «ادْعُوني أَسْتَجِبْ لَكُمْ»[7].
بندگی؛ بالاترین مقام انسان!
ملامحسن فیض کاشانی، آن عارف بالله، صاحب کتاب «کلمات المکنونة»، میفرماید: میدانید « أَسْتَجِبْ لَكُمْ» یعنی چه؟ یعنی خدا میگوید: «لبیک یا عبدی». بنده من! منِ خدا به تو لبیک میگویم. به یک تعبیر دیگر، عرفا در مقام لطایف تبیین میکنند که « أَسْتَجِبْ لَكُمْ» یعنی بنده من! جان! چه میگویی؟! بگو! عرفای عظیمالشأن بیان فرمودند: طوری میشود که پروردگار عالم میفرماید: بنده من! من بیشتر از تو، عاشق تو هستم، تو را میخواهم، دوستت دارم و به تو دل میبندم، مانند پدر و مادر به فرزند. کما این که به حبیبش فرمود: حبیب من! به بندگان بگو: من شما را بیشتر از پدر و مادرتان دوست دارم. چطور پدر و مادر به فرزند عشق میورزند، خدا نه تنها آنگونه ما را دوست دارد، بلکه بیشتر از آن هم دوست دارد؛ چون اوست که ما را خلق کرده است. او، عاشق ماست و ما را میخواهد.
اگر اینطور باشد، دیگر معلوم است ریا یعنی چه؟! من تمام اعمالم باید برای او باشد، چون او، من را میپسندد و دوستم دارد. وقتی کسی چون خالق، به انسان عشق میورزد، آنوقت حیف نیست که انسان، عملش را برای کس دیگری انجام بدهد؟!
اصلاً یک دلیل و برهان این که مخلصین عالم در مقام اخلاص قرار میگیرند، این است که وقتی فهمیدند یک کسی، آنها را میپسندد، میخواهد و برای خودش گلچین میکند، که برتر از همه هست؛ دیگر اصلاً معلوم است که ریا نمیکنند و ملاکشان، فقط و فقط خدا میشود. هر کس بپسندد و نپسندد، خوشش بیاید یا نیاید، آنها برای خدا کار میکنند و الهی میشوند. آنوقت چه لذتی میبرند و چه حلاوت و شیرینیای میچشند!
خدا کند ما هم این حلاوت بندگی را بچشیم. درد من و امثال من بیچاره، این است که آن شیرینی را نچشیدیم. اگر آن حلاوت و شیرینی را بچشیم، معلوم است که دیگر دل به اغیار نمیبندیم و عملمان برای اغیار نمیشود و فقط برای خود خدا خواهد بود. در خلوتمان، در جلوتمان، همه جا اوست و با او خواهیم بود. آنوقت چرا عالم در اختیار چنین کسی نباشد؟! گرچه اولیاء خدا اصلاً عالم را هم نمیخواهند. چرا به مقامات معنوی نرسد؟! گرچه اولیاء خدا، مقامات معنوی هم نمیخواهند. پس چه میخواهند؟! فقط خودش را میخواهند. نفس مطمئنه، همین است!
«يا أَيتُهَا النفْسُ الْمُطْمَئِنة»[8]، ای نفس مطمئنه! «إرْجِعي»[9]، فقط به من رجوع کن، بقیه را رها کن. «إِلى رَبكِ راضِيَةً مَرْضِية»، چقدر این آیه، قشنگ و روحبخش است و به انسان آرامش میدهد! این آیه، غوغاست! بیان کردند که شأن نزول این آیات در مرحله اول، برای أبیعبدالله(ص) است. «فَادْخُلي في عِبادي»[10]، در بندگان من داخل شو، عبد من بشو! چه مقامی میخواهی؟! کدام مقام بالاتر از بندگی است؟! مقام طی الارض، مکاشفه، چشم برزخی و ... میخواهی؟! آنها که مقام نیست. تنها مقام، بندگی است. چقدر مزه میدهد که خدا، مهر بندگی به پیشانی و قلب انسان بزند و بگوید: این، عبد من است و اجازه داخل شدن در جمع بندگانش را بدهد، «فَادْخُلي في عِبادي».
«وَادْخُلِي جَنتِي»[11]، معلوم است که آنجا هم دیگر یک جنت است که فقط برای بنده و خداست. جنات و رضوان در قرآن تکرار شده اما جنتی فقط همین یک بار آمده، در آنجا دیگر حور و میوه و نهر و ... معنا ندارد. چنان با خدا عشق میورزد که کدام لذتی بالاتر از این عشقبازی است؟!
ذکر را حتی برای امور معنوی، خرج نکنید!
ملامحسن فیض کاشانی، آن عارف بالله بیان فرمودند: پروردگار عالم با قرار دادن این عشقهای مجازی، مصداقی قرار داد تا من و تو، آن عشق بازی حقیقی را درک کنیم. چطور یک عاشق مجازی، عشق به معشوقه اش که پیدا می کند، دیگر یک موقعی اصلاً غذا هم نمی خورد! یعنی دیگر غذا و نوشیدنی برایش معنا ندارد. دلش می خواهد یک جایی باشد که فقط معشوقه اش را ببیند. در مورد عشق به پروردگار عالم هم همینطور است، اگر کسی عاشق و بنده خدا شد «فَادْخُلي في عِبادي»، دیگر اصلاً هیچ مقاماتی برایش معنا ندارد «وَادْخُلِي جَنتِي»، دنبال کدام مقام بگردد؟!
حتی اولیاء خدا یاد به ما دادند و گفتند: خودتان و ذکر را حتی برای امور معنوی، خرج نکنید. ذکر؛ یعنی یاد، ذکر بگویید که فقط یاد پروردگار عالم باشید. یک موقعی ذکر نگویید و صده نگیرید که مثلاً چشمم باز شود ببینم عالم چه خبر است. اینها به درد نمی خورد.
علامه سید محمدحسین حسینی طهرانی میفرمودند: آقا سید هاشم حداد فرمودند: بارها آقاجانمان آیتالله قاضی بیان فرمودند: نکند ذکر را برای امور معنوی (مادی که هیچ!) بخواهی. ذکر، یاد خداست. ذکر بگو که دائم یاد آن معشوق خودت باشی.
لذا میگویند: ذکر، دو حالت دارد: حالت لسانی و حالت قلبی. می گویند: خوب است آن ذکری به لسان جاری شود که از قلب بیرون بیاید؛ یعنی همان چیزی بر لسانت جاری شود که در دلت می گذرد. در قلبت به یاد خدا هستی و می خواهی همه چیز در دست او باشد، آنوقت دائم به زبان جاری میکنی: «أُفَوضُ أمْرِى إلَي الله ِ إن الله َ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ»[12]؛ یعنی تفویض امر می کنی و می گویی: خدا! من، بنده تو هستم و فقط همین را میخواهم که بنویسی و امضاء کنی که من، بنده ات هستم و فردای قیامت نگویی: خارج بشو، بلکه این «فَادْخُلي في عِبادي» را به من بگویی، دیگر هیچ نمی خواهم.
لذا ملامحسن فیض کاشانی می فرمایند: فکر نکنید این « فَادْخُلي في عِبادي وَادْخُلِي جَنتِي»، برای قیامت است. اگر بفهمیم و بنده شویم، در همین دنیا، آن «جنتی» را درک می کنیم و در جنت ذوالجلال و الاکرام قرار میگیریم. لذا دیگر لذائذ دنیا برایمان بیمعنی میشود. یعنی یک لذت می آید که همه لذائذ دیگر را آرام آرام به حاشیه می برد و بعد از آن، عند الاولیاء و عند العرفا طوری میشود که آن لذائذ دیگر، نه تنها لذتبخش نیست، حتی یک مواقعی وقتی یاد آنها می افتند، از آنها متنفر می شوند؛ چون لذت و شیرینی حقیقی را درک کردند.
اولیاء خدا تمثیل میزنند و می گویند - در مثال مناقشه نیست - : مثلش این است که فردای قیامت، وقتی آنهایی که به بهشت میروند غذاهای بهشتی را میخورند، میگویند: حالا میفهمیم که در دنیا چه چیزهای بیهودهای را می خوردیم! لذا اگر انسان، آن حلاوت را چشید، معلوم است دیگر عشق به این حلاوتها ندارد و آرام آرام جلو می رود تا این که اصلاً از آنها متنفر میشود. یعنی دیگر از آن لذائذی که یک موقع برای او لذتبخش بود، بدش می آید.
برای همین است که بیان کردیم: اولیاء خدا حتی از اسم گناه هم متنفر هستند. اما در مقابل یک موقعی، کسی نعوذبالله از اسم گناه، مثلاً بستر حرام خوشش می آید و لذت می برد، بعد تمام هم و غمش، این است که آن عمل انجام شود. ولی اگر همان شخص، یک تغییر اساسی الهی کند، دیگر اصلاً از اسم گناه هم بدش می آید و متنفر خواهد بود. یعنی از اعمالی که او را از خدا دور میکند، وحدت دارد و بدین ترتیب تمام اعمالش برای خدا می شود، «وَ قِلةُ مِرَائِهِ».
چه کسانی در حسن و کمال عقل هستند؟
موردهای بعدی از آن موارد پنجگانهای که سبب میشود انسان به آن مقام معرفت و کمال دین برسد، بدین ترتیب است: «وَ حِلْمُهُ وَ صَبْرُهُ وَ حُسْنُ خُلُقِه»، حلم و بردباری و اخلاق نیک.
لذا حضرت در این روایت میفرمایند: معرفت و کمال دین در حُسن خلق است. یعنی اگر کسی میخواهد به کمال و اوج برسد، باید متخلق به اخلاق الهی باشد. برای انبیاء هم همینطور است و پیامبر اکرم(ص) هم در اوج این مطلب بودند که فرمودند: «إِنمَا بُعِثْتُ لِأُتَممَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاق»[13] یعنی ایشان، تمام کننده برای مکارم اخلاق بودند. حالا انسان باید بفهمد که کمال عقل هم در همین اخلاق است. کما اینکه میدانید خود پیامبر(ص) به عنوان عقل کل، محسوب می شود.
لذا اتفاقاً جالب است که حضرت زینالعابدین(ع) می فرمایند - در این جلسه، به واسطه قرار گرفتن در روز حزن و شهادت وجود مقدس حضرت زینالعابدین(ع)، همه روایات را از آن حضرت انتخاب کردم - : «مَنْ لَمْ يَكُنْ عَقْلُهُ مِنْ أَكْمَلِ مَا فِيهِ كَانَ هَلَاكُهُ مِنْ أَيْسَرِ مَا فِيه»[14] بینش و عقل برای کسی به کمال نمی رسد، مگر اینکه مواظبت کند که به سادگی، به هلاکت و گمراهی، سقوط نکند.
برای همین است که میگویند دنبال اخلاق بروید که متخلق به اخلاق الهی بشوید. اگر متخلق به اخلاق شدی، خدا به تو عقل میدهد و آرام آرام عقلت هم رشد پیدا می کند و به هلاکت نمیافتی. چون گناه، انسان را به هلاکت میاندازد و به تعبیر دیگر انسان را بیعقل میکند. آنهایی که در حسن خلق هستند، در حسن و کمال عقل هستند. اگر اخلاق انسان، اخلاق الهی شد «تخلقوا باخلاق الله»؛ عقلش هم رشد می کند و به کمال میرسد و معلوم است دیگر در هلاکت و گمراهی و گناه نمی افتد و سقوط نمی کند. چون گناه یعنی هلاک شدن.
همینطور که اولیاء خدا، از جمله ملا محسن فیض کاشانی، آن عارف بالله می گویند: اگر به مقام بندگی رسیدی، در همین دنیا، نه در آخرت، در « جَنتِي» پروردگار عالم هستی؛ همینطور هم میفرمایند: اگر به گناه دچار شوی، قبل از اینکه فردای قیامت به هلاکت برسی، در همین جا هلاک شدی و نیاز نیست بعداً هلاک شوی. خیلی درد است!
برای همین است که اولیاء خدا مدام می گویند: مراقبه کنید. چطور مراقبه کنیم؟ اولاً بدانیم دنیا برای دنیا نیست و برای آخرت است. آیتالله مولوی قندهاری، آن کنز خفی الهی بیان می فرمودند: یکی از احادیثی که آیتالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی، آن مرجع عظیمالشأن و یکهتاز، دائم برای خودشان تکرار می کردند، همین حدیثی بود که خیلی شنیدیم و همه حفظ هستیم: «الدنيا مَزرَعةُ الآخِرَةِ»[15].
ایشان میفرمودند: وقتی فردی از خصیصین ایشان می شد، به او، این روایت را به عنوان ذکر می دادند و میفرمودند: این روایت را خیلی بخوانید و در روز این را زیاد تکرار کنید: «الدنيا مَزرَعةُ الآخِرَةِ» که بفهمید دنیا برای آخرت است و برای دنیا نیست. اگر اینطور شد معلوم است آن کمال عقلی برای انسان به وجود میآید می فهمد که باید مواظبت کند که به سادگی به هلاکت نیافتد، «مَنْ لَمْ يَكُنْ عَقْلُهُ مِنْ أَكْمَلِ مَا فِيهِ كَانَ هَلَاكُهُ مِنْ أَيْسَرِ مَا فِيه».
تمام شگفتی از کیست؟
آنوقت همین کمال عقلی، عامل برای مراقبه می شود. زین العابدین، امام العارفین، آقا علیبنالحسین(ع) می فرمایند: «الْعَجَبُ كُل الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدَارِ الْفَنَاءِ وَ تَرَكَ دَارَ الْبَقَاءِ!» [16] عجیب است، آن هم چه عجیبی! تمام تعجب و شگفتی، از کسی است که برای این دنیای فانی و زود گذر کار می کند، حرص و جوش و خون دل می خورد و آن دار ابدی و باقی را رها میکند!
این دنیا، ابدی نیست. بیست سال، سی سال، چهل سال، آخرش می گذرد و چه به سرعت هم می گذرد و انسان اصلاً باورش هم نمیشود که اینطور عمرش با سرعت میگذرد. لذا یکی از غفلتهای عظیممان همین است که فراموش کردیم که عمرمان زود میگذرد. هرچقدر هم بگوییم عمر میکنیم، یک روزی بند کفنمان را باز می کنند و صورت را روی خاک می گذارند و خطاب میکنند: «إسمع، إفهم یا فلان بن فلان». آنوقت می خواهیم چه کنیم؟! آنجا که می رویم، دیگر رفتیم؛ چون گذشتگان ما رفتند و دیگر برنگشتند.
اولیاء خدا، حسب روایات شریفه، مثل زدند و می گویند: وقتی طفل می خواهد از رحم بیرون بیاید، وحشت می کند و ناراحت است. ملائکه می زنند و او را با آن فشاری که به اذن الله بر رحم می آید، بیرون می کنند و إلا او نمی خواهد از آنجا بیرون بیاید و فکر می کند همه چیز آنجاست. آن هم آنجایی که تنگ است و در آنجا مچاله شده است. فکر می کند همه عالم، همان است. اما وقتی در این دنیا می آید، در آغوش مهربان مادر قرار میگیرد و آن شیر و لبن تازه را میخورد، تازه می فهمد من کجا بودم؟! بیشتر که رشد می کند، دنیا را می بیند که چقدر به ظاهر بزرگ است.
حالا در آخرت هم همین است، اولیاء خدا میگویند: انسان اولش نمی خواهد برود، اما وقتی میرود، تازه میفهمد چه خبر است. مگر پیامبر(ص) در حدیث معراج نفرمود که آن ملک طیار را دیدم که به سرعت نور، راه خود را طی می کرد، به او گفتم: می شود بایستی؟ گفتند: او نمی تواند بایستد. لذا به پیامبر آن سرعت را دادند تا همتراز او بروند. پیامبر(ص)، باغها، ویلاها، کاخهای عظیم و به تعبیر امروزیها آسمان خراشهای عجیبی را میدیدند که در دنیا مثالش نیست. پیامبر به او فرمودند: کار تو چیست؟ گفت: من دارم اندازه می گیرم. گفتند: چه چیزی را اندازه میگیری؟ گفت: اندازه خانه مؤمن را اندازه میگیرم. گفتند: چند خانه را اندازه گرفتی؟ گفت: هنوز خانه یک مؤمن تمام نشده است!
لذا انسان از این دنیا که می رود، تازه میفهمد چه خبر است و مثلش، مثل خارج شدن او از رحم است که وقتی بیرون میآید، تازه میفهمد که در چه دنیای تنگی بود و امروز در کجا هست.
ای فرزند آدم! جوابی قانع کننده آماده کن.
در آن روایات اولیه بیان کردیم که اگر خواستی به کمال برسی، چند عمل باید انجام دهی که از آن جمله، این است که باید حسن خلق داشته باشی. باز حضرت برای مراقبه بیان میفرمایند: «ابْنَ آدَمَ إِنكَ مَيتٌ وَ مَبْعُوثٌ»[17]، ای انسان! دائم این را برای خود یادآوری کن که میمیری.
همانطور که قبلاً هم بیان کردم، آیتالله بهجت، هر شب، برای خودشان، تلقین میخواندند. یک دلیلش، این است که انسان بفهمد، هیچ است و تمام عناوین و مقامات و ظواهر فقط برای این دنیا است و در زمان مرگ، هیچ یک را با خود نمیبریم. آیت الله العظمی بهجت را هم وقتی درون قبر قرار دادند، نگفتند: إسمع، إفهم، یا آیت الله العظمی! بلکه فقط گفتند: یا محمدتقی ابن محمود. امام راحل، آن امام العارفین (بالجد امام العارفین بودند، کسی امام را در عرفان نشناخت، غوغا و محشر بودند) را هم که درون قبر گذاشتند، نگفتند: إسمع، إفهم یا آیتالله العظمی خمینی! بلکه تنها گفتند: یا روح الله ابن مصطفی!
سیدالساجدین(ع) میفرمایند: «ابْنَ آدَمَ إِنكَ مَيتٌ وَ مَبْعُوثٌ وَ مَوْقُوفٌ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ جَل وَ عَز فَأَعِد لَهُ جَوَابا»[18] ای فرزند آدم! تو میمیری. مگر خداوند در قرآن به پیامبرش نفرمود: «إِنكَ مَيتٌ وَ إِنهُمْ مَيتُون»[19]، لذا اگر بنا بود دنیا دار بقا و همیشگی باشد، چه کسی بالاتر از انبیاء و معصومین؟! چه کسی بهتر از اولیاء و عرفای عظیم الشأن؟! «ابْنَ آدَمَ إِنكَ مَيتٌ وَ مَبْعُوثٌ» پس ای ای فرزند آدم! دنیا می گذرد و تو محشور می شوی، « وَ مَوْقُوفٌ بَيْنَ يَدَيِ اللهِ جَل وَ عَز » و در پیشگاه پروردگار عالم، جهت سؤال و جواب حاضر میشوی و میایستی، « فَأَعِد لَهُ جَوَابا» پس یک جواب قانع کننده و کامل مهیا کن.
یعنی مراقب باش و خودت را برای جواب دادن، آماده کن. اگر این را فهمیدی که از تو سؤال میکنند، لذا مراقب و مواظب باشی که فریب نخوری؛ چون از تو جواب می خواهند، برنده خواهی شد. چه کسی می تواند بفهمد؟ کسی که بداند دنیا، زودگذر است، دنیایی که بیان فرمودند: «الْعَجَبُ كُل الْعَجَبِ لِمَنْ عَمِلَ لِدَارِ الْفَنَاءِ وَ تَرَكَ دَارَ الْبَقَاءِ!» .
ما در این دنیا، در حال مستی بین خواب و بیداری هستیم!
حضرت زین العابدین و امام العارفین(ع) جملهای بیان فرمودند که اگر انسان در آن تأمل کند، غوغا و محشر است. حضرت میفرمایند: «الدنيا سِنَةٌ»[20] یعنی دنیا مثل یک چرت زدن بیشتر نمیماند. «والآخِرةُ يَقَظةٌ » و آخرت، بیداری است. « ونحنُ بينَهما أضْغاثُ أحلامٍ» و ما در میان این رهگذر چرت زدن و بیداری، به سر میبریم. یعنی بین خواب و بیداری هستیم.
حیف است بین خواب این دنیا که یک چرتی بیشتر نیست و بیداری آخرت؛ موقعی بیدار شویم که دیگر کاری از دستمان برنمیآید. به قول مولی الموالی، امیرالمؤمنین، علیبنابیطالب(ع) «الناس نيام إذا ماتوا انتبهوا»[21] مردم در خوابند، موقعی که میمیرند، بیدار می شوند و دیگر راه برگشتی ندارند. خیلی درد است!
آیتالله سید جمالالدین گلپایگانی، آن عارف بالله بیان فرمودند: در تشییع جنازه یکی از اولیاء خدا که می دانستم ولیالله است، شرکت کردم؛ وقتی آن مرد الهی را درون قبر گذاشتند، روح او را دیدم، دیدم از دور ملائکه الهی هم دارند می آیند و حالتشان، حالت خوبی است. اما او وقتی دید من دارم او را می بینم - چون بعضی از ارواح متوجه می شوند - به من اصرار می کرد که آسیدجمال! از خدا بخواه که من برگردم. گفتم: خودتان بخواهید. فرمود: من که دیگر الآن نمی توانم درخواست کنم، دست من از دنیا کوتاه شد. درخواست برای دنیاست. در اینجا هرکسی که بگوید: خدا مرا برگردان، دیگر برگشتی نیست. اما تو بخواه تا مرا برگردانند!
لذا معلوم می شود اولیائش هم با آن مقامات الهیشان، تازه وقتی می میرند، بیدار حقیقی می شوند «إذا ماتوا انتبهوا»، میفهمند چه خبر است و حقیقت دنیا و آخرت چیست. وای بر ما! وقتی اولیاء، تازه آن موقع بیدار می شوند، معلوم نیست ما چه وقت بیدار می شویم؟! با این حال و وضعمان چه کنیم؟! زینالعابدین، امام العارفین(ع) میفرمایند: « ونحنُ بينَهما أضْغاثُ أحلامٍ» ما بین خواب و بیداری داریم سیر می کنیم، گیج و مستیم.
محضر آیت الله العظمی بهاءالدینی بودیم. فرمودند: بعضی از بزرگان بیان کرده اند موقعی که سکرات موت میرسد، تازه می فهمند یک عمری در سکرات و مستی بودند و خبر نداشتند و متوجه نبودند. این مطلب، همین فرمایش آقاجان زینالعابدین است که فرمودند: « ونحنُ بينَهما أضْغاثُ أحلامٍ».
لذا ما یک عمر است که گیج هستیم، در مستی و سکرات هستیم و متوجه نیستیم. حالا که مرگ میرسد، آن سکرات را درک میکنیم. چه خبر است! اولیاء چه میبینند! چه میگویند! ما کجا هستیم؟! نگاه آنها به دنیا و آخرت چگونه است، نگاه ما چگونه است؟! چه تفاوتی بین این دیدها هست!
بالاترین خوشبختی!
برای همین خود حضرت زینالعابدین، امامالعارفین(ع) بیان میفرمایند: وقتی اینطور شد، بهترین خیر شما این است که مراقب باشید و از نفس خود صیانت کنید. همه خوبیها و سعادت در این مراقبه و مواظبت و صیانت از نفس، نهفته شده است. چقدر عالی بیان فرمودند: «الخَيرُ كُلهُ صِيانَةُ الإنْسانِ نَفْسَهُ»[22]. اگر دنبال خیر و خوبی و سعادت و خوشبختی میگردیم؛ باید بدانیم بالاترین خیر، این است که انسان در حفظ و صیانت از نفس و اعضاء و جوارح خودش، مراقبه داشته باشد.
چه کسانی دلسوزی اولیاء خدا را درک نمیکنند؟
اولین راه هم برای این مراقبه - که اولیاء خدا مدام به ما بیان کردند - این است که از درون خودمان شروع کنیم. لذا باز حضرت زینالعابدین در روایتی میفرمایند: «ابنَ آدمَ ، إنكَ لا تَزالُ بخَيرٍ ما كانَ لكَ واعِظٌ مِن نَفْسِكَ ، و ما كانَتِ المُحاسَبَةُ مِن هَمكَ»[23].
اولیاء خدا، از جمله آیتالله العظمی بهاءالدینی میفرمودند: هر جایی دیدید که انبیاء و معصومین(ع)، خطاب به «یابن آدم» میکنند - که گاهی هم خود خدا اینچنین موعظه کرده و در احادیث القدسیه هست - ؛ بدانید که از بس دلسوز هستند اینگونه خطاب میکنند؛ چون میخواهند به انسان تلنگر بزنند و او را بیدار و هشیار کنند تا مراقب باشد. لذا این «یابن آدم»ها دلالت بر این است که این هادیان الهی، خیلی دلشان برای ما میسوزد.
حضرت میفرمایند: «ابنَ آدمَ ، إنكَ لا تَزالُ بخَيرٍ ما كانَ لكَ واعِظٌ مِن نَفْسِكَ ، و ما كانَتِ المُحاسَبَةُ مِن هَمكَ»، فرزند آدم! تا زمانی که در درون خودت، واعظ و نصیحتکننده دلسوزی نداشته باشی، فایدهای ندارد. خودت باید دلت به حال خودت بسوزد و بگویی: دیگر بس است! چقدر گناه؟! چقدر مصیبت؟! چقدر دنیادوستی؟! خودت باید دائم به خودت تلنگر بزنی، تذکار بدهی و بگویی: «الدنيا مَزرَعةُ الآخِرَةِ». از درون مدام برای خودت دلسوزی کنی و خودت را وعظ دهی.
لذا این یک کد بسیار مهم است که اگر خودت دلسوز خودت نباشی و وعظ درونی نداشته باشی، دلسوزی اولیاء خدا را نسبت به خودت درک نمیکنی و نمیفهمی که معصومین و اولیاء خدا تو را دوست دارند و وقتی «یابن آدم» میگویند؛ برای این است که دلشان برای من و تو سوخته و خواستند من و تو بیدار شویم. آنها دوست دارند دست ما را بگیرند و با خود ببرند و بگویند: عزیزم! بیا بنده خدا بشو، از گناه و زشتیها و پلیدیها فرار کن و لذت بندگی را بچش. اما ما تا واعظ درونی نداشته باشیم، این دلسوزی را درک نمیکنیم و متوجه نمیشویم. قربانشان بروم که چقدر دلسوز ما هستند. ای کاش میفهمیدیم که اینها عاشق ما هستند و میخواهند ما را هم بنده کنند. خودشان، بنده هستند، ولی در این بندگی، تکخور نیستند و دوست دارند ما را هم بنده کنند و دوست دارند ما هم آن حلاوت بندگی را بچشیم. اما تا وعظ درونی، در درون ما به جوش نیاید، معلوم است دلسوزی و وعظ آنها را درک نمیکنیم و متوجه نمیشویم.
شعار خوف!
«ابنَ آدمَ ، إنكَ لا تَزالُ بخَيرٍ ما كانَ لكَ واعِظٌ مِن نَفْسِكَ ، و ما كانَتِ المُحاسَبَةُ مِن هَمكَ وَ مَا كَانَ الْخَوْفُ لَكَ شِعَاراً »، اى فرزند آدم ! تو تا زمانى كه خود، واعظ خويش باشى و به محاسبه اعمال نفس خويش پردازى و خوف، شعار تو باشد؛ پيوسته در خير و خوبى به سر خواهى برد.
یکی از راه های مراقبه، این است که انسان، محاسبه نفس کند؛ یعنی انسان، خودش، خودش را محاکمه کند، قبل از این که فردای قیامت بخواهند، از او سؤال و جواب کنند. ما در همه امورمان مسئولیم؛ چون مکلفیم و تکلیف داریم. پس قبل از این که آن دو ملک مقرب درون قبر بیایند و سؤال کنند: «مَن رَبک»، «مَن نَبیک»، «مَن کِتابُک»، خودمان از خودمان سؤال کنیم: تو چه کردی؟ تو می دانی پیغمبرت کیست؟ تو می دانی کتاب خدا چیست؟ تو می دانی ....؟ پس چرا عمل نمیکنی؟!
لذا خودمان از خودمان سؤال کنیم و به محاسبه کارهای خودمان را اهمیت بدهیم. در ادامه هم میفرمایند: «وَ مَا كَانَ الْخَوْفُ لَكَ شِعَاراً» خوف هم شعار اصلی تو باشد، آن هم نه فقط خوف از عذاب الهی، بلکه خوف از این که نکند من را از بندگی بیرونم کنند و بگویند: تو بنده ما نیستی! برو گم شو! وای به آن روزی که به راستی خطاب کنند: این بنده ما نیست، این نه تنها حیوان، بلکه بدتر از حیوان است. خیلی درد است. لذا خوف باید شعارمان باشد. بترسیم، مراقب باشیم.
گناهانی که سبب نزول بلا میشوند
وقتی کسی شعارش، خوف شد، آن وقت است که بهترین انسانها میشود. لذا همانطور که حضرت، خطاب به فرزند آدم فرمودند: «إِنكَ لَا تَزَالُ بِخَيْر...»، یک جای دیگر هم فرمودند: «مَنْ عَمِلَ بِمَا افْتَرَضَ اللهُ عَلَيْهِ فَهُوَ مِنْ خَيْرِ الناس»[24] کسی که به آنچه خدا واجب کرد، عمل کند، نمازش را بخواند، روزهاش را بگیرد، مراقب باشد گناه نکند و ...، بهترین مردن است. چون گناه، او را بیچاره میکند و باعث آن خدایی که ارحم الراحمین است، عذاب، نازل کند که این، درد است! خدا نمی خواهد عذاب بیاورد، اما عمل من و تو، باعث عذاب میشود! لذا برای این که اینطور نشود و یک موقع عذاب نیاید، انسان باید عمل واجب را انجام دهد که بهترین مردم شود.
برای این که عذاب نازل نشود، یکی از بهترین عملهای خیر این است که مراقب باشیم به کسی ستم نکنیم و تجاوز به حقوق دیگران نداشته باشیم.
لذا حضرت زینالعابدین(ع)، راجع به «اللهُم إغفِرلیَ الذُنوبَ التی تَنزِلُ النِقَم» فرمودند: «وَ الذنُوبُ التِي تُنْزِلُ النقَمَ عِصْيَانُ الْعَارِفِ بِالْبَغْيِ»[25] گناهانی که سبب نزول بلا میشود، ستم کردنی است که از روی آگاهی باشد. یعنی میداند این کارش، ستم به دیگران است، اما لج بازی میکند و آن گناه را انجام میدهد. «وَ التطَاوُلُ عَلَى الناسِ» و یا این که به حقوق مردم تجاوز میکند، «وَ الِاسْتِهْزَاءُ بِهِم وَ السخْرِيةُ مِنْهُم» و یا این که مردم را دست میاندازد و مسخره میکند.
اولیاء خدا میگویند: یکی از مواردی که مراقبه را ضعیف میکند و اجازه نمیدهد که مراقبه داشته باشیم، همین تمسخر مردم است!
لذا فرمودند: سعی کنید زیاد گریه کنید؛ چون همانطور که فرمودند: «وَ مَا كَانَ الْخَوْفُ لَكَ شِعَاراً»، انسان باید مدام بترسد. حالا یک عده میگویند: چرا شما این قدر گریه میکنید؟! اما اگر انسان بفهمد در این دنیا چه خبر است، هیچ موقع آرام نمیشود. ما بدبختیم.
غلام سیاه مستجاب الدعوه حضرت زین العابدین(ع)
زین العابدین، امام العارفین(ع) از بکائین بودند. یک دلیل گریههای ایشان، همان اهل بیت، یعنی پدر، برادر، عمو و قضایای کربلا بود و یکی هم خوف از دوری از خدا بود.
حضرت زین العابدین(ع) اول ماه رمضان که می شد، یک دفترچه برمیداشتند و همه اعمال آن کسانی را که کارمندشان بودند، یادداشت میکردند. آخر ماه مبارک صدایشان میکردند و به یک یک آنها میگفتند: روز اول فلان جا، فلان خطا را کردی که من، آن را یادداشت کردم، این هم نشانهاش است، بعد فلان جا هم فلان کار را کردی و ... . آن شخص خجالت میکشید. بعد میفرمودند: این، تازه روز اول است که سه خطا کردی، روز دوم هم در اینجا اینطور کردی و ... . اینقدر میگفتند که آن شخص، از خجالت آب میشد.
بعد میفرمودند: من از همه اینها میگذرم، منتها یک تقاضا دارم. چه کسی دارد میگوید؟! زینالعابدین(ع)، زینت بندگان و عبادت کنندگان حقیقی! میگفتند: تقاضای من از تو، فقط این است که به خدا بگویی علیبنالحسین از من گذشت، تو هم از او بگذر! تو هم چیزی ننویس و گناهانش را پاک کن! بعدش هم میفرمودند: اگر دوست داری میتوانی این جا بمانی، اگر نه میتوانی بروی، من تو را آزاد کردم.
در همین مکتب بود که وقتی باران نمیآمد، آن غلام سیاه امام زینالعابدین(ع) کاری کرد که باران بارید. شخصی او را میبیند که در بیابان رفته و میگوید: خدایا! اگر باران نبارد، صورتم را روی زمین میگذارم! برای پروردگار عالم، عشوه میآید و ناز میکند و همین که این مطلب را میگوید، باران شروع به باریدن میکند.
آن شخص، او را تعقیب میکند و میبیند که به منزل آقا رفت. میرود و به آقا میگوید: من یکی از غلامان شما را میخواهم. چند نفر از غلامان میآیند و او میگوید: نه، اینها نیستند، یکی دیگر است. بعد که همان غلام میآید، میگوید: همین را میخواهم. آن غلام به او میگوید: برای چه من را میخواهی؟ میگوید: من این قضیه را دیدم که تو برای خدا ناز می کردی و خدا به خاطر تو به ظاهر سیاه، باران رحمتش را فرستاد! آن غلام میگوید: قبول است، برو، بعداً بیا. غلام میآید و به امام زینالعابدین(ع) میگوید: من به خدا گفتم که کسی سر من را نفهمد - عاشق نمیخواهد کسی از خلوتش مطلع شود، اینقدر برایش شیرین است! - هر موقع، کسی سر من را فهمید، من را از این دنیا ببر! همین هم شد و او از دنیا رفت.
سه عامل نجات برای مؤمن
لذا حضرت میفرمایند: « ثَلَاثٌ مُنْجِيَاتٌ لِلْمُؤْمِنِ كَف لِسَانِهِ عَنِ الناسِ وَ اغْتِيَابِهِمْ وَ إِشْغَالُهُ نَفْسَهُ بِمَا يَنْفَعُهُ لِآخِرَتِهِ وَ دُنْيَاهُ وَ طُولُ الْبُكَاءِ عَلَى خَطِيئَتِهِ»[26]. سه چیز موجب نجات مؤمنین است. یعنی فردی که مؤمن است، باید این سه چیز را داشته باشد که عامل نجاتش شود.
یکی، نگهداری زبانش است « كَف لِسَانِهِ عَنِ الناسِ وَ اغْتِيَابِهِمْ »؛ یعنی پشت سر مردم حرف نزند، غیبت نکند و تهمت نزند.
لذا عزیزان! حتی بد مردم را هم دیدید، نگویید. آیتالله قرائتی که خداوند حفظشان کند، مطلبی را فرمودند که قبلاً هم بیان کردم. ایشان فرمودند: یک کسی حافظ قرآن شد. من میدانستم که او نه ذهنش را دارد و نه سواد درستی دارد و ... . با خود گفتم: چطور میشود یکباره حافظ شود؟! یک بار پنهانی به او گفتم: چه شد که حافظ شدی؟ گفت: جایی مهمان بودم، زیر کرسی نشسته بودیم. یک دفعه پدر آن خانواده آمد و متوجه شد که بوی گندی از زیر کرسی میآید. خواست بچه را بزند، گفتم: نزن، من بودم. یعنی نگذاشتم آبروی بچه برود، ولی آبروی خودم رفت. حالا او بچه بود و بچه اختیار ندارد و خیلی اتفاقی نمیافتد، اما من آبروی خودم را بردم که ظلم و تعدی به کسی نشود. بعد از آن، فهمیدم حالتی بر من رخ داد و آرام آرام به اینجا رسیدم.
یکی دیگر از مواردی که آن شخص گفته بود، این بود: یک جا کسی را دیدم خطایی میکند، چشمم را برگرداندم و برای این که هیچ موقعی، این عیب به یادم نیاید، سعی میکردم کمتر او را ببینم. اما او فهمیده بود که من دیدم و ترسیده بود که به دیگران بگویم. اما هر چه گذشت، فهمید که من آبرویش را نبردم و آرام شد.
معلوم است دیگر، در دلش گفته این آبروی من را نبرده و برای او دعا کرده است. لذا نگهداری زبان از حرف نزدن درباره مردم، غیبت نکردن، تهمت نزدن و ... خیلی مهم است.
دوم مسئلهای هم که بیان میفرمایند « وَ إِشْغَالُهُ نَفْسَهُ بِمَا يَنْفَعُهُ لِآخِرَتِهِ وَ دُنْيَاهُ » است؛ یعنی نجات مؤمن به این است که به چیزی مشغول شود که نفع دنیا و آخرت اوست، نه این که به چیزهای بیهوده، سرگرم باشد.
یکی دیگر هم زیاد گریه کردن بر اشتباهات است « وَ طُولُ الْبُكَاءِ عَلَى خَطِيئَتِهِ ». بشر بگوید: خطا کردم، بد کردم، اشتباه کردم و گریه کند. اولیاء خدا خطایی نکردند، اما آنطوری، گریه میکنند و میگویند: بالاترین خطای ما این است که چرا خوب متوجه نشدیم، دارد عمرمان تمام میشود و خداشناس نشدیم. بالاترین خطایمان این است که نکند غره برویم. هنوز به خود مغرور نشدند، اما جلو جلو دارند گریهاش را میکنند که نکند بشویم! این گریه، خیلی عالی است.
ابوالمصائب کربلا!
یک آقایی هم جزء بکائین بود، خیلی گریه کرد. همین آقا زینالعابدین. بمیرم! چه صحنههایی در کربلا دید! میگوییم زینب کبری(س) امالمصائب است، بله. اما میدانید بر زینالعابدین بیشتر سخت گذشته است. چون اولاً به صورت ظاهر دنیوی، دیگر ابیعبدالله رفته است و نمیبیند که چه خبر است. قمر منیر بنیهاشم، ابالفضلی که همه دلشان خوش بود تا عباس هست کسی نمیتواند چشمی به خیمهها داشته باشد، رفته است. علیاکبر رفته است. دیگر کسی نیست. آن یاران باوفا همه رفتند، اما زینالعابدین میبیند و با توجه به مصلحت خدا، باید مریض باشد. میبیند که همه رفتند و بعد هم میبیند یک موقعی این نامردها به خیمهها حمله کنند. برای آقا خیلی سخت است.
شما تصور کن در خانهتان یک عدهای نامرد وارد شوند، تازه خانه ما در دارد، دیوار دارد، آجر دارد. اما باز هم نمیتوانیم فکرش را بکنیم که یک عده نامرد، یک عده چشمچران به خانه حمله کنند و بفهمند شما مریضی، لا اله الا الله! زبانم لال! چه بگویم؟! حالا اینها خیمه است، میسوزد. زینالعابدین چه میبیند! فرمود: «علیکن بالفرار» اما مگر شد فرار کنند؟!
وقتی زینب کبری(س) زینالعابدین را از آن خیمه نیمسوخته بیرون آورد، تازه حالا دارد میبیند، میبیند دارند این بچهها را با تازیانه میزنند، کاری از آقا برنمیآید!
آقاجان! امام زمان! آجرک الله.
آقا شما نشنوید، اما چه کنم اینها مستند است، چه کسی میگوید مستند نیست. از بس ما حب به اهل بیت داریم، گاهی این چیزها را نمیتوانیم باور کنیم و میگوییم: نیست، نگویید. بله، زبانمان لال، نمیشود هم گفت، اما چه کنیم، آقا نشسته، خیمه سوخته شده، زینب کبری ایشان را بیرون آورده، اما نگاه میکند، کاری از او برنمیآید، مریض است، ضعیف است، تا بلند میشود، میافتد. نگاه میکند میبیند معجر میکشند .
برای همین است که هر موقعی که آب میآوردند، گریه میکرد. هر موقع دختر سه ساله میدید، گریه میکرد. هر موقع طفل میآوردند اذان و اقامه بگوید، گریه میکرد. دائم گریه میکرد.
من در یهودشناسی بیان کردم که وقتی یک عده از این یهودیهای مدینه خلف وعده کردند و دیگر پیغمبر آنها را راند، به سمت شام رفتند. حالا منتظرند. بمیرم، این که فرمود: بدترین جا شام است، «الشام الشام الشام»، همین است. حضرت جلوتر فرمود: ما را یک جایی نبرید که مردم ببینند. اما این نانجیبها، آن قضیه خلف وعده یهود را میدانند، لذا در محله یهودیها بردند. این سرها را جلوی دختران رسول الله آوردند. از بالای پشتبام این دخترها را میبینند. ناموس خدا را دارند میبینند.
لا اله الا الله! آتش انداختند به سر زینالعابدین، عمامه میسوزد ...
پی نوشتها:
[1]. تحف العقول، ص: 279.
[2]. تین/ 4.
[3]. مؤمنون/ 14.
[4]. بقره/ 30.
[5]. تین/ 5.
[6]. اعراف/ 179.
[7]. تین/ 5.
[8]. فجر/ 27.
[9]. فجر/ 28.
[10]. فجر/ 29.
[11]. فجر/ 30.
[12]. غافر/ 44.
[13]. مكارم الأخلاق، ص: 8.
[14]. الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي)، ج: 2، ص: 320.
[15]. عوالي اللآلي : ١/٢٦٧/٦٦ .
[16]. الأمالي (للطوسي)، ص: 664.
[17]. تحف العقول، ص: 280.
[18]. تحف العقول، ص: 280.
[19]. زمر/ 30.
[20]. تنبيه الخواطر : ٢/٢٤.
[21]. منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة (خوئى)، ج: 10، ص: 397.
[22]. تحف العقول، ص: ٢٧٨ .
[23]. تحف العقول، ص: 280.
[24]. الكافي، ج: 2، ص: 81.
[25]. معاني الأخبار، ص: 270.
[26]. تحف العقول، ص: 282.